در دل سمنان، جایی که خورشید از دل ریگها میجوشد و ماه، شبهای کویر را چون صفحهای نقرهگون بر آسمان میگستراند، منارهای ایستاده است؛ منارهای که هزار سال نه فرو افتاده، نه فرو مرده، نه فرو مانده.
هزار سال است که آجرهایش با اذان بیدار میشوند و با توحید آرام میگیرند؛
هزار سال است که نسیم، شهادت «اللهاکبر» را از گلدستهاش میرباید و تا آخرین خط افق میبرد.
این مناره تنها برج تاریخ نیست؛
ناقوس وحدت است، زبان صعود است،
ستون نور است.
هر سحر، شهادت به خدای بیهمتا میدهد؛
هر نیمروز، رسالت محمدی را چون پرچمی در باد میافرازد؛
و هر شام، ولایت امیر مؤمنان را بر کویر میپاشد؛
گویی هر آجرش، دلی است در سجدهٔ طولانی زمان.
هزار سال است که این گلدسته، سمنان را از خاک به افلاک میبرد؛
از تفتیدگی کویر به لطافت ذکر؛
از بیصبری باد به صلابت ایمان.
این مناره نه شاهد تاریخ، که خود تاریخ است؛
نه حامل گذشته، که حافظ راه آینده.
در سایهٔ این گلدسته، نسلها آمدهاند و رفتهاند؛
کاروانها، شمشیرها، بازارها، دعاها، آمدنها و رفتنها…
اما آنچه مانده، نداست: ندای خیر،
ندای جمعشدن دلها،
ندای یکیشدن.
هزارهٔ مناره، جشن نیست؛ بیداری است.
رقصی است میان خاک و آسمان؛
ذکری است میان انسان و معنا؛
پیامی است به شهری که فهمیده است،
دوام، نه در سنگ است و نه در سند؛ در ایمان زنده است.
و امروز که هزارهٔ مناره فرا رسیده، ما شهروند همین خاک، شاگرد همین گلدسته، و شاهد همین نور، سر بر دامن تاریخ میگذارم و مینویسم،
منارهٔ سمنان هزار سال است که ایستاده؛
و تا ایمان ایستاده است، خواهد ایستاد.
این نوشته بدرقهای است برای هزارهای که گذشت و فانوسی برای هزارهای که خواهد آمد، که شهری با چنین گلدستهای ،هرگز از پا نخواهد افتاد.

نظرات کاربران
نظری برای این پست ثبت نشده است.